سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۹ ب.ظ
خاطرات فراری ناکام تکریت«یازده»
خاطرات فراری ناکام تکریت «یازده»

تک و تنها میان سربازات دشمن،چاره ای نداشتم
احمد چلداوی،از رزمندگان دفاع مقدس است که طی عملیات کربلای ۴ در سال ۱۳۶۵ و در زمانیکه دانشجو بود به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.
او در سال ۱۳۶۹ یعنی دوسال پس از پایان جنگ با دیگر آزادگان به کشور خود بازگشت و پس از آزادی ادامه تحصیل داد او هم اکنون عضو هیأت علمی و از اساتید شناخته دانشگاه علم و صنعت است.
۲۶ مرداد سال ۶۹ شاید برای خیلیها خاطره انگیز باشد.روزیکه اسرای جنگ تحمیلی بعد از سالها به وطن برگشتند.سالهایی که با رنج و سختی در غربت گذرانده بودند.احمد چلداوی نیز یکی از رزمندگانی است که سالها دور از وطن و در خاک غربت طعم تلخ اسارت را چشیده است.او متولد سال ۱۳۴۵ در اهواز است،با شروع جنگ تحمیلی در میدان حاضر شد.اما علاقه به درس،سال ۱۳۶۳ او را به تهران و دانشگاه کشاند.حضور در دانشگاه سبب دوری وی از جبهه نشد.لباس رزم برتن در مناطق عملیاتی حاضر شد تا اینکه در عملیات کربلای ۴ به اسارت نیروهای دشمن در آمد.وی پس از ۴ سال به وطن برگشته و دوباره در دانشگاه و کلاس درس حاضر شد و تا مقطع دکتری ادامه داد.او اکنون استاد دانشکده برق دانشگاه علم و صنعت ایران با تخصص مخابرات است.
این کتاب باید نوشته می شد
وی خاطرات خود را در کتابی با عنوان“یازده”به رشته تحریر در آورده است.کتابی که به گفته خود خاطرات دوران دوری است که با فکر کردن به آنها دلتنگ شده و گریه می کند.نویسنده کتاب یازده در خصوص انگیزه نوشتن کتاب می گوید:کتاب باید نوشته می شد.زیرا یادم هست وقتی بچه بودم و مرحوم پدربزرگم از قربانیان جنگ جهانی اول بدست انگلیسیها صحبت می کرد و آرامگاه آنان را در نزدیکیهای سوسنگرد به من نشان میداد، پیش خود می گفتم:چرا هیچ اثری،نگاشته ای از آنان باقی نمانده است. دفاع مقدس هم از این مقوله جدا نیست.باید حقایق جنگ نوشته شود و به نسل آیندگان منتقل شود و نیاز است این نسل بداند که انقلاب با چه زحمت و مشقتی بدست آمده است.
وی در کتاب خود در این خصوص می نویسد:«بلافاصله بعد از آزادی،خاطرات اسارت را تا آنجا که می شد مکتوب کردم.می دانستم اگر الان ننویسم بعدها در پیچ و خم زندگی و روزمرگی،بسیاری از این خاطرات را فراموش خواهم کرد. روزگاری من اسیر دست آن اتفاقات بودم و امروز این خاطره ها بودند که اسیر قلم من می شدند،اما آن اسارت کجا این اسارت کجا!…حدود بیست سال این نوشته ها همراهم بود ولی همتی برای چاپ آن به خرج ندادم.فقط گاهی آنها را مرور می کردم و از یادآوری آن خاطرهها،حالم خوب و معنوی می شد.»
ایکاش زمان بر می گشت تا…
چلداوی در این خصوص می گوید:«کتاب را من همان اولی که از اسارت آمدم نوشته بودم ولی هرگز چاپش نکردم.علاقه ای به چاپش نداشتم.فقط می خواندم و لذت می بردم.می خواستم در وصیت نامه ام بنویسم بعداز مرگم چاپش کنند منتهی اخیراً وقتی که این اتفاقات افتاد دیگر احساس کردم که نیاز است یک مقدار در عرصه های فرهنگی بیشتر وارد شویم،دوستان خیلی اصرار کردند،حقیقتش به شکلی اتفاقی بخشی از این کتاب را یکی از این دوستان ما مطالعه کرد و گفت:این کتاب را چرا نمی دهید چاپ کنند؟گفتم:من علاقه ای ندارم و حدود یکسال این بنده خدا و نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه پیگیری می کردند و اصرار داشتند و بالاخره قبول کردم این کتاب را چاپ کنند و خود دفتر مرکزی نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها زحمت چاپش را کشید»
چلداوی کتاب خود را اینگونه آغاز می کند:«بعدازظهر یک روز گرم تابستانی سال ۱۳۹۰ از روزهای ماه مبارک رمضان-توی اتاق کارم نشسته ام.گرسنگی و تشنگی،یاد روزهای سخت اسارت را زنده می کند. دلم می گیرد…ایکاش زمان برمی گشت تا…یاد آن دوران و جای خالی رفقا،قلب را می فشرد…عکس دسته جمعی دوستان شهیدم را که روی دیوار اتاق کارم نصب شده،نگاهی می کنم و می روم پشت میز،روبروی لپ تاپم می نشینم و به نام او که نوشتن با قلم را آموخت،شروع می کنم.»
در ادامه دکتر چلداوی به خاطرات سال ۶۱ خود رجوع می کند.با قلمی روان و سیری منظم کتاب پیش می رود.در بخشی از کتاب می خوانیم که:“به ما گفته بودند منتظر پاتک دشمن باشید.ما هم روزشماری می کردیم.این انتظار خیلی به طول نینجامید.آن شب مطابق معمول در حال نگهبانی بودم.دشت شرهانی روبرویم خودنمائی می کرد و اجساد مطهر شهدائیکه بوصال محبوبشان رسیده بودند برشکوه آن می افزود.با خود می اندیشیدم آیا خانواده این شهدا از فرزندانشان خبر دارند؟آیا روزی خواهد رسید که بتوانیم این اجساد مطهر را به خانواده هایشان بازگردانیم؟شهدا در فاصله بین ما و عراقیها مظلومانه آرمیده بودند.آنها خیلی نزدیکم بودند.اگر لحظه ای،فقط لحظه ای،نگهبان عراقی روبرویم چشم برهم می گذاشت می توانستم به سرعت آن اجساد مطهر را به این طرف بیاورم.خدایا این چه حکمتی است.شهدا در چندقدمیم بودند اما …خدایا چه می شد اگر این شهدا چندقدمی این طرفتر افتاده بودند…
آن موقع نمی دانستم یکی از این شهدائی که در حال نظاره آنها بودم،در سال ۱۳۸۶ بعنوان شهید گمنام در دانشگاه علم و صنعت به خاک سپرده می شود.حالا دیگر هر وقت به مقبرة الشهدا دانشگاه سری می زنم و قبر آن شهیدی را می بینم که روی آن نوشته“شهید گمنام محل شهادت شرهانی”هم حکمت آن چند قدم را می فهمم و هم بر این باورم افزوده می شود که شهدا برای امروزِ ما هم برنامه دارند…”
چلداوی معتقد است که خاطرات گذشته،جبهه و دوران اسارت بهترین چیزهایی هستند که امروز داشته و به آنها افتخار می کند و می گوید:اساساً برگشتن به گذشته به من نیرویی عجیب می دهد.وقتی بهترین دوست شما در برابر چشمانتان با اصابت یک گلوله برسرش به شهادت میرسد قطعاً زندگی شما به گونه دیگری رقم خواهد خورد.در واژه واژه کلمات تمام احساساتم را بیان کرده ام.
وی همچنین در کتاب با اشاره به حضور در عملیات کربلای ۴،می نویسد:“از اولین ردیف سیمهای خاردار رد شدیم.دو طرف معبر،پر بود از میدان مین و سیم خاردار وسط معبر،پیکر یک شهید غواص به صورت توی آب افتاده بود.دقت کردیم…انگار روی سیم خاردارخوابیده بود…جوری که چاره ای نداشتی و باید پا روی او می گذاشتی و می رفتی.البته به صورت خوابیده تا از او خجالت نکشی و راحت پا رویش بگذاری و رد بشوی.آنقدر راحت خوابیده بود که انگار بر حریر و استبرق آرمیده بود. خدایا!چه حکمتی داشت؟!دلم نمی آمد پا روی شهدا بگذارم و رد شوم.خدا نکند روزی برسد که پا روی آرمان شهدا بگذاریم.”
تکریت ۱۱،اردوگاه صلیب ندیده!
وجه تسمیه کتاب خاطرات دکتر چلداوی هم در نوع خودش جالب است:«اسم کتاب هم که ۱۱ شد دلیلش این است؛اولاً تکریت ۱۱ بودیم.چون ۱۱ بین آزادگان برند محسوب می شود چرا که اولین اردوگاه صلیب ندیده بود تا وقتی اردوگاهی صلیب نیاید،یعنی خیلی خاص است اصلی ترین دلیلش به نظر من دهم محرم که روز عاشورا،روز شهادت امام حسین(ع)است و ۱۱ محرم روز اسارت اهل بیت است،بنابر این ۱۱ علامت اسارت است.به این خاطر ۱۱ را انتخاب کردم.»
او درباره محل اسارت خود چنین توضیح می دهد:«اردوگاه «تکریت۱۱»اولین اردوگاه صلیب ندیده عراق بود.یعنی تا«رمادی ۱۰»را صلیب سرخ دیده بود.بعد شماره ۱۱ منتقل شد به تکریت و دیگر صلیب سرخ هم بازدیدی نداشت.تا آخر جنگ صلیب هیچ اسیری را ندید و ما اولین اردوگاه صلیب ندیده بودیم.در آنجا اتفاقات متعدد و متفاوتی افتاد.تا سال ۱۳۶۹ آزاد شدیم.البته جنگ دو سال بود تمام شده بود ولی عراق هنوز قبول نمی کرد؛ما احساس می کردیم صدام می خواهد به خاطر ما یک امتیاز از ایران بگیرد.این بود که یک لیست از بچه های صلیب ندیده نوشتیم و با بچه ها که ۳نفر بودیم اقدام به فرار کردیم ولی موفق نشدیم.»
اسارت در کربلای ۴
این استاد دانشگاه در کتاب خود در خصوص نحوه اسارتش در کربلای ۴، در صفحه ۱۳۶ می نویسد: «به هوش که آمدم،نمی دانم چه وقت از روز بود. گلوله به سینه ام خورده بود و داخل گودال افتاده بودم؛ همان گودال روی خاکریز.همه جا ساکت بود، نه از بچه های خودمان خبری بود و نه از بعثیها.معلوم بود بچه ها عقب نشینی کرده اند.اگر توی گودال می ماندم،بچه ها متوجه نمی شدند.باید خود را به نیزارهای می رساندم تا نیروهای خودی مرا ببینند. دستم را به لبه سنگر گرفتم و خودم را بالا کشیدم. سرم گیچ رفت و دوباره بی هوش شدم.این بار به که به هوش آمدم،صدای بعثیها را می شنیدم یکی از آنها بالای سرم آمد،توان حرکت نداشتم و فقط چشمانم را باز کردم؛فریاد زد:سیدی!هذا حی(قربان!این زنده است)
…اسارت آغاز شده بود.در آن لحظه تصور نمی کردم بچه های دیگری هم از گردان اسیر شده باشند.تک و تنها میان سربازات دشمن چاره ای نداشتم،جز پذیرش سرنوشت و آماده شدن برای یک امتحان بزرگ از اسارت نمی ترسیدم…از آن متنفر بودم.در آن لحظه ها تنها مرهم قلبم،یاد اسارت اهل بیت پیامبر(ص) بود.از شهادت هم ناامید نبودم،چون وضعیت زخم مکنده سینهام خیلی بد و احتمال شهادتم را می داد. هر از گاهی با یاد شهدا و نزدیکی دیدار آنها خودم را آرام می کردم.»
از ۶۵ تا ۹۰
دکتر چلداوی در پاسخ به اینکه چطور این مراحل علمی را طی کرده پاسخ می دهد:«سال ۶۵ اسیر شدم و سال سوم دانشگاه بودم.بهجز ترم اول،شاید هم ترم دوم،بقیه ترمها همیشه معدلم الف بود و جزو نفر اولهای دانشکده بودم.سال ۶۵ اسیر شدم و در سال ۶۹ برگشتم و ادامه دادم.در سال ۷۱ لیسانسم را گرفتم و دانشجوی نمونه کشوری شدم.همان سال هم فوقلیسانس دانشگاه تهران قبول شدم.۷۳ هم دکترای دانشگاه تهران قبول شدم تا ۷۸ که دانشجوی نمونه دوره دکترا هم در کشور شدم.بعد هم در اینجا استخدام و کار تدریس را شروع کردم.در سال ۷۸ استادیار،در سال ۸۴ دانشیار و سال ۸۸ استاد تمام و در سال ۹۱ استاد نمونه کشوری شدم.یعنی در سال ۹۰ بعنوان استاد نمونه انتخاب شدم ولی در اردیبهشت ۹۱ جایزه آن را به من دادند.همان سال هم خدمت آقا رسیدم و در ماه مبارک رمضان بعنوان نماینده اساتید فنی مهندسی صحبت کردم.»
۱۵فصل خواندنی
این کتاب در ۱۵ فصل تدوین شده و از سوی نشر معارف منتشر شده است.«من از تبار جنوبم»،«با بسیج بزرگ شدم»،«دانشگاه اشتباهی من»،«آن شب آسمانی»،«امتحان بزرگ»،«اردوگاه تکریت ۱۱»، «استخبارات بعث»،«روزگار تلخ»،«فراق در غربت»،«کابل سه فاز»،«فرار بزرگ»،«بازگشت به تکریت»، «نسیم آزادی»،«فراموشت نمیکنم» و «ماموریت من»عناوین پانزدهگانه این اثر را تشکیل میدهند. پایان کتاب نیز،تصاویری از مقاطع مختلف زندگی دکتر احمدچِلداوی و یاران وی را در خود جای داده است.
منبع:پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران
۹۴/۰۶/۲۴