چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۷ ب.ظ
ماجرایی واقعی در حاشیه تشییع غواصان+عکس
اختصاصی مشرق/
ماجرایی واقعی در حاشیه تشییع غواصان+عکس
گروه جهاد و مقاومت مشرق،دقایقی بعداز اذان مغرب،کاروان شهدا وارد خیابان بهشت شد تا تابوتهای شهدا،روی دوش مردم فرود آیند در«معراج الشهدا»به تقلا افتادم راهم را از میانه ازدحام باز کنم به سمت«معراج» در پیاده کردن شهدا شرکت کنم.
تنه زنان و لایی کشان از مقابل شهرداری تهران رد می شدم که چشمم خورد به جوانی رعنا که با چشمانی اشک آلود،عکسی از یک غواص را روی دست گرفته و زل زده به تریلرِ پر از تابوت که مقابلش ایستاده.عکس هم تازه چاپ و رنگ و رو دار و خیلی خوشگل و براق بود.از آن عکسهایی که چشمان امثال مرا به درخشش از نوع کارتونیش می اندازد.هوا تاریکتر از آن بود که عکاسی در کلاس من بتواند عکس خوبی ثبت کند اما هرچه بود با فلاش و بالا بردن حساسیت،یه چیزکی گرفتم.
دلم نیامد اسم و رسم شهید را نپرسم.سر و صدا آنقدر زیاد بود که مجبور شدم جلو بروم و سرم را بیخ گوش جوان بگذارم و بپرسم:«شهید فامیل شماست؟»جوابی داد که اصلا نشنیدم.دوباره پرسیدم:«اسم و رسمش چیه؟»فقط این را متوجه شدم:«نمیدونم. مادرش نشسته اونجا،ازش بپرس»جوان کاملا در حال خودش بود و برای نشان دادن جای مادر،فقط سرش را کمی به چپ تکان داد. دیدم یک قدم عقبتر،زیر تیرک چراغی،پیربانویی با یک شاخه گلایل بدست،نشسته به تماشای تریلرها.مؤدبانه فاصله ام را کم کردم.برای سلام و عرض ادب،حرکات دست و سر کافی بود اما برای حرف زدن باید صدایم را بالا می بردم تا بشنود:
- حاج خانم خدا شهیدتون رو رحمت کنه.اسمشون چیه؟
- حمید میانلو مطلق
-مزارشون کجاس؟
-جنازه اش نیومده؟
عجب داستانی بود.یک لحظه احساس کردم«مادر حمید»آمده عکس پسرش را روبروی تابوتها گرفته تا رفقای بازگشته از سفرش، خجالت بکشند و او را وادار کنند که برگردد...
-چند سالش بود حاج خانم؟
-31 سال
-بهتون گفتن کجا شهید شده؟
-بله.هورالعظیم
-یعنی عملیات«بدر»یا«خیبر»؟
احساس کردم حاج خانم یکه ای خورد و کمی فکر کرد اما یا چیزی از اسامی به ذهنش نرسید یا واقعا ربطی به آن دو عملیات نداشت.در نهایت جوابش این بود:«از بچه های اطلاعات - عملیات بوده،رفته برای شناسایی،اونجا اسیر شده و بعد هم شهیدش کردن»
در آن شلوغی و همهمه و اصراری که برای رسیدن به پایین آوردن شهدا از تریلر داشتم،دیگر دلیلی برای ادامه صحبت ندیدم.به فکرم رسید خم شوم و چادرِ مادر را ببوسم.دیدم مثل بچه ها خجالت می کشم.بی خیال شدم و بعد از خداحافظی،رفتم سمت«معراج»اینم روزی ما از تشییع«غواصان شهید».
27 خرداد1394
مرتضی قاسمی



۹۴/۰۳/۲۷