پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11

خاطرات و اخبار آزادگان دفاع مقدس؛مشکلات آزادگان؛ایثارگران؛سیاسی؛اجتماعی

پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11

خاطرات و اخبار آزادگان دفاع مقدس؛مشکلات آزادگان؛ایثارگران؛سیاسی؛اجتماعی

پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11
موقعیت و مشخصات اردوگاه تکریت 11
(اردوگاه حزب الله)

اردوگاه اسرای ایرانی تکریت11 اولین اردوگاه اسرای مفقودالاثر ایرانی بود که در 15 کلیومتری شهر تکریت و 150 کیلومتری موصل در استان صلاح الدین محل تولد صدام واقع شده بود.شامل سه قسمت اردوگاه اصلی که حدود 1200 الی 1400 نفر اسیر ایرانی را شامل می شد و ملحق یک حدود 600 نفر و ملحق 2 که نامشخص است.اردوگاه تکریت11 با انتقال اسرای کربلای 4؛5 و 6 از زندان الرشید بغداد در تاریخ 65/12/5 افتتاح سپس رزمندگانی که در عملیاتهای بعدی اسیر شده بودند را تا اوایل سال 67 به این اردوگاه منتقل نمودند.میانگین مدت اسارت حداکثر 44 ماه و حداقل 24 ماه است.اردوگاه تکریت11 یکی از فعالترین اردوگاههای اسرای ایرانی در زمینه مسائل مذهبی و عقیدتی بود که در آخرین روز اسارتشان نماز جماعت 1000 نفره برگزار کردند(به همین دلیل در بین نیروهای ارتش بعث به اردوگاه حزب الله معروف شده بود)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
آخرین نظرات
دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۸ ب.ظ

نام سرخپوستی این جانباز چیست؟

نام سرخپوستی این جانباز چیست؟

فاش نیوز- سرخپوستان آمریکا که همین مدعیان تمدن و حقوق بشر نسلشان را در آمریکا برانداختند رسم جالبی برای نامگذاری افراد داشتند.آنان نام افراد را یا بهتر بگوئیم نام مستعار افراد را مثلا"از روی کار،حالت،عادت و وضعیتشان انتخاب می کردند.مثل"همیشه خندان"یا"رقصنده با گرگ"یا"رودررو با گوزن "و .... ما نام جانبازی را که شرح حالش درذیل می آید"ایستاده با سختی ها"می گذاریم؛ شما چطور؟

وقتی بدلایلی گفتگو با سردار شریفی مشاور فرمانده سپاه در امور ایثارگران به تعویق افتاد نمیدانستم خیری در آن نهفته است.در سالن منتظر نشسته بودم.با فردی که کنارم منتظر یکی از مسئولین بود هم صحبت شدم،،وقتی فهمیدم جانباز است به بهانه ای صحبت را شروع کردم و او سفره دلش را برایمان باز کرد؛ سفره ای که پر از نعمت بود،نعمت ادب حضور،نعمت استقامت و نعمت های دیگر ... آنجا بود که معنای مردان بی ادعا را که سال ها شنیده بودم فهمیدم. اما این جانباز از این سفره سختی ها و مشقات کمرشکنش را برای خود برداشت.او بزرگوارتر از آن بود که بخواهد دیگران را نیز در این رنج های خویش سهیم کند.

مشکلش چیست؟؟

زندگی ام خیلی به سختی می گذرد. چهار تا جوراب کنار خیابان می گذارم برای فروش آقای ایکس از شهرداری زیر بساطم می زند و می گوید یک پولی به من بده تا بگذارم اینجا بساط کنی. وقتی می گویم من به خاطر این مملکت به جبهه رفته ام می گوید می خواستی نروی، اشتباه کردی رفتی.می گویم من که از شما توقعی ندارم،من الان با اسپری زندگی می کنم،با اکسیژن زندگی می کنم،روزی سه بار اسپری می زنم،مبتلا به بیماری قند نیز هستم.به چشمانم نگاه می کند و می گوید:"می خواستی نری".

«محمد چشم جهان»آنقدر مشکل داشت که فکر می کردی جانبازی با درصد بالا باشد اما...

با یک بچه بیمار کلیوی کنار خیابان جوراب می فروشم با قرض و وام و گرفتاری .جانباز بیست درصد هستم و با مشکلات زیادی زندگی می کنم. زندگی ام خیلی به سختی طی می شود. هم مشکل شیمیایی دارم و هم اعصاب و روان. همین کار کردن را هم نمی گذارند. اجازه نمی دهند یک لقمه نان در بیاورم. خواهش می کنم به عنوان فرد کوچکی که برای این مملکت و برای این انقلاب به جبهه رفتم یک کمکی به من بشود تا شرمنده خانواده ام نباشم، شرمنده بچه بیمار کلیوی ام نباشم. حق ما این نبود.

با تمام سوابق درخشانی که در کارنامه اش داشت اما بسیار خاشعانه سخن می گفت

من با خیلی از شهدا بوده ام،در لشگر 27 رسول الله بوده ام،در تیپ سیدالشهدا بوده ام،در جزیره مجنون بوده ام.شیمیایی که شدم چند روز قرنطینه ام کردند و لباس هایم را آتش زدند.وقتی بعد از بیمارستان عقبه مرخص شدم به خاطر اعتقادم دوباره به منطقه رفتم.به عنوان بسیجی به جبهه رفتم.من یک فرد کوچک این مملکت هستم که به این انقلاب کمک کرده ام،انتظار دارم کمک کوچکی به من بشود.واقعا"در زندگی مستاصل شده ام.شرمنده خانواده ام هستم.یک خانه کوچک در اطراف ورامین در روستایی به نام قلعه سین دارم.خانه را هم با وام گرفتم.خیلی زندگی ام به سختی می گذرد.پنج درصد برایم شیمیایی زدند و پانزده درصد اعصاب و روان؛در حالیکه شیمیایی من خیلی بالاتر از اینها است.صحبت که می کنم یکدفعه صدایم قطع می شود.همه اش آثار گاز خردل است.می دانم که اگر به کمیسیون بروم همین بیست درصد را هم کم می کنند.خواهش می کنم رسیدگی شود.

از او پرسیدیم از کجا می دانی که امکان دارد درصدت را کم کنند؟

چون اتفاق افتاده است.کسانی بوده اند که درصدشان را کم کرده اند.چند وقت است یک مستمری به مبلغ سیصد هزار تومان می دهند.یک دفترچه خدمات درمانی هم دارم.بابت این مستمری از مقام معظم رهبری و آقایانی که در بنیاد شهید هستند خیلی ممنون هستم.ولی واقعا" زندگی ام خیلی به سختی می گذرد.وام دارم،قرض دارم.زمستان کنار خیابان یک مشکل دارم و تابستان یک مشکل جزو ایثارگران پیشوای ورامین هستم و مسئولین بنیاد ورامین مشکل مرا می دانند.فرزندم مشکل قندش به کلیه اش زده است،خودم هم مشکل قند دارم.بینایی ام هم مشکل دارد.اگر من حالت اشتغال بشوم درصدم بالا می رود و امکاناتی می دهند تا شرمنده خانواده ام نباشم.

اما تعجب از این بود که این جانباز با تمام این گرفتاری ها که شنیدنش دل سنگ را آب می کرد هنوز دل در گرو یاران شهیدش داشت.

بعد از این همه سال که از جنگ می گذرد همه خاطراتمان با شهدا مثل یک فیلم از جلوی چشممان رد می شود.می گوییم خوش به سعادتتان که رفتید و ما روسیاهان ماندیم.شهید به وجه الله نظر می کند. بچه ها وقتی به عملیات می رفتند خیلی نورانی بودند،انگار به عروسی می رفتند.شهیدی بود به نام «نوری»فرمانده گروهانی از تیپ های سیدالشهداء ما بعد فهمیدیم که شبانه فرچه و واکس برمی داشت و پوتین بچه های رزمنده را واکس می زد.شهدا الک شده بودند.شهدا کسانی بودند که گوشه سنگر یا درون گودال یا جایی دیگر نمازشب می خواندند.شهدا کسانی بودند که وقتی شخصی می گفت:بعد از صبحگاه می خواهم لباسم را بشویم یکدفعه می دید لباسش شسته شده و تمیز آویزان شده است.ما شرمنده شهدا هستیم.سعادتی است که آن زمان با آنها بودم و ای کاش الان همان زمان بود.

چشم جهان دائما از سختی های زندگی اش می گفت و باز دلش هوای حال و هوای جبهه می کرد.

با همه مشکلاتی که الان دارم می گویم اگر به جبهه رفتم برای خدمت به مملکت و نظام مقدس جمهوری اسلامی رفتم.از مسئولین می خواهم به درد یک رزمنده کوچک گوش کنند.آن مدتی را که در جبهه بودم از عمر خودم حساب نمی کردم.با کسانی بودم که وقتی می خواستند به عملیات بروند پیشانی و صورت همدیگر را می بوسیدند در آغوش می گرفتند و حلالیت می طلبیدند.همه این موارد همیشه از جلوی چشمم می گذرد و همیشه به یادشان هستم.همیشه می گویم:ای خدا کاش می شد برمی گشتیم به آن زمان بی ریا،ایکاش الان در جزیره مجنون بودم،ایکاش الان در فکه بودم،ایکاش الان در کردستان بودم، ایکاش الان در سرپل ذهاب بودم،ایکاش الان با فرمانده گردان عمار بودم.افسوس به ما که آنها رفتند و ما ماندیم.شهیدی بود که وقتی امدادگر می خواست او را به عقب ببرد با همان حال که زخم شدیدی داشت گفت:مرا به سمت حرم آقایم اباعبدالله(ع)برگردانید.بعد گفت:السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)و تمام کرد.

این جانباز شیمیایی اکنون بیش از پنجاه سال سن دارد.اما آن زمان که به جبهه می رفت خیلی کم سن بود.

وقتی حاجی بخشی خدابیامرز با ماشین و بلندگو می آمد،حنا آماده بود.آن زمان من ته ریش داشتم.با چهره خندان به صورتم حنا می زد.می گفت:ان شاءالله کربلا همدیگر را می بینیم.صورت همه بچه ها خندان بود.آن زمان اخلاص خیلی زیاد بود.نمی شد کسی دل کسی را بشکند.ان شاءالله سر پل صراط دست ما را هم بگیرند.

گویا آخرین تیر این رزمنده دوران دفاع مقدس که با موتور از پیشوای ورامین به معاونت نیروی انسانی سپاه آمده بود نیز به خطا رفت.

از مسئولی در امور ایثارگران خواستم یک وام پنج میلیونی با درصد پایین به من بدهند تا خرج دوا و دکتر دخترم کنم.مثلا"از صندوق مهر بسیجیان یا انصار اما گفتند:چون شما بسیجی پایگاه نیستی به شما تعلق نمی گیرد.ما آن موقع در جبهه و جنگ بوده ایم اما با این مخارج زندگی و جوراب فروشی کنار خیابان دیگر فرصت نداریم مثل جوانان به پایگاه بسیج برویم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی