جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ق.ظ
پرواز با «جانباز اِیـر»
پرواز با«جانباز اِیـر»
جانبازانی که هیچگاه در توان جسمی خود نمی دیدند که عازم این سفر شوند،خداوند بالی برای پریدن به آنها داد،تا به آرزوی خود برسند ...
جانباز هاشم اسدی-کافیست چشم سر را ببندی و گوش دل را که باز کنی!آنگاه طنین صدای دل نواز«کربلا...کربلا... ما داریم می آییم...»را که از سرزمینهای مقدس کربلای ایران به گوش می رسد،خواهی شنید...
کربلا... کربلا... ما داریم می آییم ...
و امروز همان حنجره هایی که آن نوا را در طول تاریخ معاصر اسلام جاری ساختند، به آرزوی خود رسیدند و کربلا را در آغوش گرفتند...
جانبازان سرافراز این مرز و بوم به همت عده ای از همرزمان دیروزشان که بعد از دوران جنگ رخت آسایش را به تن نکردند و همچنان در عرصه های مختلف دفاع از انقلاب، افتخار حضور دارند،به کربلای معلی مشرف شدند.
جمعی از جانبازان نخاعی و قطع عضو و بصیر که هر یک دارای شرایط ویژه و نیازمند پرستاری و رسیدگی خاص خود بودند،به همت همرزمان و هم سنگرانشان که بهتر از هر کسی آنها را درک می کنند،در این سفر معنوی به سمت کربلا پرواز کردند.
زیبایی های این سفر نورانی آنقدر زیاد بود که هر کم و کاستی در آن گم شد و بلکه به خاطره ای خوش تبدیل شد.
از عظمت و بزرگی جانبازان گرامی و از روحیه ایثارگری ایشان که همواره مانند موج بر صخره های سنگی بدنه ی اجتماع می کوبد و از صبر و بردباری این عزیزان هر چه بگویند و بنویسند کم است...
اما من می خواهم از
کسانی بنویسم و بگویم که مانند پروانه بر گرد این عزیزان می گردند و افتخار
می کنند که خادم و خدمتگزار جانبازان باشند و البته در این مقاله از همسران
و فرزندان و بستگان آنها نیز می گذرم!زیرا که دلیل این پروانه بودن،علقه های نسبی و سببی است؛لذا از آنان که بی هیچ وابستگی نسبی و سببی
پروانه وار بر گرد جانبازان می گردند و از آنها نور می طلبند،می نویسم.
کربلا رفتن بال می خواهد...نه پا...
جانبازانی که پایی برای رفتن به کربلا نداشتند،با بالهایی از جنس خودشان به کربلا رسیدند.
آری...همرزمان و همسنگرانی که از جنس خودشان هستند،پای آنها که نه!بالی شدند برای آنها تا برسند به کربلا...جانبازانی که هیچگاه در توان
جسمی خود نمی دیدند که عازم این سفر شوند،خداوند بالی برای پریدن به آنها
داد،تا به آرزوی خود برسند و با ذکر«کربلا... کربلا... ما داریم می آییم
...»وارد کربلا شوند.
جانبازان عزیز به دلیل مشکلات جسمی شدیدی که داشتند،گاهی دچار فشار عصبی
می شدند،اما آن بالهایی که خدا به آنها داده بود،به دور آنها می
چرخیدند تا از آلام آنها بکاهند.
با چشم خود دیدم که یکی از جانبازان نخاع گردنی در حال جابجایی دچار مشکل
شد و ناخواسته به بالی که سعی داشت کمک او کند،پرخاش کرد!و دیدم که آن
بال با صبر و فروتنی خود را به پای آن جانباز انداخت و شروع به عذرخواهی و
بوسیدن دست و روی آن جانباز کرد!
آری... این بالها از جنس خود جانبازان بودند.
چشم چشم می کردند تا ببینند کدام جانباز نیاز به همراهی دارد.
و این همان روحیه ای بود که در بین خود جانبازان هم دیده می شد.
جانبازی که دست داشت،در دهان جانبازی که هر دو دستش را تقدیم کرده بود،غذا می گذاشت!
جانبازی که با دو پای مصنوعی راه می رفت،ویلچر آن دیگری را هل می داد.
جانبازان روشن دل دست بر شانه های هم می گذاشتند و به سمت حرم می رفتند.
واعجبا...از این روح ایثارگری...
در گرمای 50 درجه عراق،جانبازان ویلچری برای سوار شدن به اتوبوس،خود
را عقب می کشیدند تا دیگران زودتر سوار شوند!و آن بالها تا وقتی همه
جانبازان سوار نشده بودند،به خود اجازه سوار شدن نمی دادند و در زیر برق
آفتاب دائما در تکاپوی خدمتگزاری به جانبازان بودند.
جانبازان آنقدر با این بالها احساس راحتی می کردند که بی هیچ آلایشی آنها را به کمک می طلبیدند و بالها نیز بی هیچ اکراهی به کمک آنها می
شتافتند.
کربلا رفتن پا نمی خواهد، بال می خواهد...
۹۴/۰۵/۰۹