پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11

خاطرات و اخبار آزادگان دفاع مقدس؛مشکلات آزادگان؛ایثارگران؛سیاسی؛اجتماعی

پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11

خاطرات و اخبار آزادگان دفاع مقدس؛مشکلات آزادگان؛ایثارگران؛سیاسی؛اجتماعی

پایگاه رسمی آزادگان تکریت 11
موقعیت و مشخصات اردوگاه تکریت 11
(اردوگاه حزب الله)

اردوگاه اسرای ایرانی تکریت11 اولین اردوگاه اسرای مفقودالاثر ایرانی بود که در 15 کلیومتری شهر تکریت و 150 کیلومتری موصل در استان صلاح الدین محل تولد صدام واقع شده بود.شامل سه قسمت اردوگاه اصلی که حدود 1200 الی 1400 نفر اسیر ایرانی را شامل می شد و ملحق یک حدود 600 نفر و ملحق 2 که نامشخص است.اردوگاه تکریت11 با انتقال اسرای کربلای 4؛5 و 6 از زندان الرشید بغداد در تاریخ 65/12/5 افتتاح سپس رزمندگانی که در عملیاتهای بعدی اسیر شده بودند را تا اوایل سال 67 به این اردوگاه منتقل نمودند.میانگین مدت اسارت حداکثر 44 ماه و حداقل 24 ماه است.اردوگاه تکریت11 یکی از فعالترین اردوگاههای اسرای ایرانی در زمینه مسائل مذهبی و عقیدتی بود که در آخرین روز اسارتشان نماز جماعت 1000 نفره برگزار کردند(به همین دلیل در بین نیروهای ارتش بعث به اردوگاه حزب الله معروف شده بود)
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
نویسندگان
آخرین نظرات
سه شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

چگونه غواصان کربلای 4 برنگشتند؟!

                   چگونه غواصان کربلای 4 برنگشتند؟!

 

 

«پنجاه متری می‌شد که زده بودیم به آب...نور منورهای خوشه‌ای دیگر جلایی نداشتند و داشتند می‌مردند.از زمین و آسمان گلوله سرخ می‌بارید.روی محورهای چپ و راست ما.و آن روبرو،درست روبروی ما،سکوتش خیلی مرموز بود. و مرا واداشت حس کنم که منتظرند برویم نزدیکتر و آنوقت...

 بعدش را دوست نداشتم تصور کنم و به منورهای جدید نگاه کردم که چتری از نور شدند روی اروند و غواصهایی که معلوم بود کنار موانع عراقیها کُپ کرده‌اند.احساس عجیبی داشتم.تصور می‌کردم همه آنها الان چشمهایشان به ماست چطور برویم و ته دلشان آرزو می‌کنند که ما لااقل برسیم اگر آنها نرسیده‌اند.حرکت تند ستون ما آرام گرفت و کند شد و کند‌تر.فکر کردم این کندی نمی‌تواند بخاطر خستگی باشد،آنهم با آن نیرویی که از بچه‌ها سراغ داشتم.تصمیم گرفتم برگردم و مسیرم را وارسی کنم.

 حلقه طناب را از دستم درآوردم و دادمش به نفردوم ستون،به امیر طلایی؛همه رو به جلو فین(کفش مخصوص غواصی)می‌زدند و هیچکس حتی نپرسید:کجا؟

 انگار منتظر اینکار من از قبل بوده‌اند.رفتم رسیدم به ته ستون؛نفر آخر مرا صدا می‌زد:آرام و کمی با درد می‌گفت:پام گرفته، حاجی‌جان نمی‌توانم فین بزنم.

 فکر کردم می‌خواهد بهانه بیاورد که نمی‌آید،منتهی گفت:ولی می‌آیم.دیدم نجفی است،قدرت‌الله طلبه جوانی که غرور عجیبی داشت در درد کشیدن و باز آمدن و دم نزدن.جای یکی به دو نبود.دستش را از طناب جدا کردم و گفتم:برگرد عقب!گفت:ولی من...

 گفتم:سریع!

گفت:من این حرفها را نگفتم که بخواهم برگردم؛فقط دلیل دردم را گفتم.

گفتم:بی‌ حرف!

فرصت نداشتیم و این را هردومان می‌دانستیم.مجبور شدم حتی هلش بدهم.برگشت به صورتم زل زد و خواست چیزی بگوید که گفتم:فقط بگو چشم!

صدای موج انفجار و شلیک نمی‌گذاشت صدای نفس کشیدنش و آهش را بشنوم.فقط دیدم دست اطاعت به پیشانی گذاشت و برگشت رفت.از کجا می‌دانستم باید بیشتر نگاهش کنم تا بعد حسرت نخورم چرا من جای او نبوده‌ام،چرا من پام نگرفت،چرا من برنگشتم،چرا توپ کنار من زمین نخورد،چرا من اولین شهید این گروه نبوده‌ام.

 سریع برگشتم سر ستون و حلقه طناب را باز بستم به دست چپم.هنوز نصف راه را هم نرفته بودیم،هنوز از آتش در امان بودیم که آب دورخودش چرخید و شد گرداب و آمد وسط ما و ما را کشید وسط دایره گردخودش انتظارش را نداشتیم، با این که احتمالش می‌رفت.فکرمان را به جنگ با آتش متمرکز کرده بودیم،نه با آب و اینطور سخت و اینطور وقت گیر و اینطور نفس‌گیر.

 قدرت موج می‌آمد و می‌کوبیدمان به هم و تمام توانمان را می‌گرفت.هیچ پایی نا نداشت رو به جلو فین بزند.اگر آب می‌آمد یکی را پرت می‌کرد طرفی،بقیه هم کشیده می‌شدند طرفش،بخاطر همان طنابی که بدستهایمان بسته بودیم و می‌چرخیدند.گرداب ما را کشاند برد طرف سنگرهای جزیره«ام‌الرصاص»بچه‌های دیگر سکوت در شب را؛فراموش کرده بودند و فریاد می‌زدند؛پرهمهمه،و فکر نمی‌کردند ممکن است آن روبرو چشمی یا چشمهایی پنهان منتظر همین فریادها باشد.

 از لحظه‌ای که وحشت داشتم اتفاق افتاد.بچه‌های در تیررس بودند و تیراندازی در یک آن شروع شد.دنبال کریم گشتم،بدون اینکه بدانم کجاست یا ببینمش،فریاد زدم:کریم!حتی من هم یادم رفته بود نباید داد بزنم.صدایی نیامد.فکر کردم نشنیده بعد گفتم:نه. گفتم اگر هم شنیده باشد،فاصله و این صداها مگر می‌گذارد صدا به صدا برسد.پا زدم و دنبالش گشتم و پیدایش کردم.موج نمی‌گذاشت به هم برسیم.

می‌کوبیدمان به موجی دیگر و گاهی بالای آب بودیم و گاهی پایین آب؛من می‌شنیدم کریم دارد بی‌بی را صدا می‌زند و مولایش را. آن هم مقطع و با فریادی فروخورده؛آب می‌آمد راه دهانش را می‌بست؛دهان مرا هم؛می‌کوبیدمان به موج و بچه‌های دیگر هیچ کاری نمی‌شد کرد،جز دعا و توکل و فریادهای دل و اشک.اگر اشک بود.خیلی آنی،باور کردنی نبود و نیست،یعنی حالا را می‌گویم که بگویم از آن گرداب وحشی آمدیم بیرون و کشیده شدیم تو مسیری راکد و آرام.اگر آرامش داشتیم،یا پامان روی خاک بود،یا کسی آن روبرو مواظبمان نبود،حتما فریادها می‌کشیدیم از این چیزیکه دیده بودیم و حتما گریه‌ها می‌کردیم.از این لطف و معرفت و مرحمت.اما نیرومان را جمع کردیم و رفتیم به مسیری که جلومان بود و منتظرمان.

 به عقب که نگاه می‌کردم جزیره ام‌الرصاص پشت ام‌الرصاص بود و همینطور آن کشتی سوخته‌ای که قرار بود شاخصمان باشد.حالا دقیق داشتیم روبروی راهکارهای خودمان فین می‌زدیم،در دو ستون موازی و نه چندان منظم.

 باید باز به بچه‌ها سر می‌زدم ببینیم کسی طوریش شده یا نه؟ببینم آب کسی را برده یا اینکه؟؟؟؟؟دیدم همه هستند؛حالا نه با قدرت قبل و نه با سرعت قبل و فقط با همان لبهایی که ذکر می‌گفتند و خدا را کمک می‌خواستند.

 هواپیماها که آمدند تو آسمان،موجی آمد طرفم و سرم را برد زیر آب و من خیلی سریع سعی کردم بیایم روی آب و ببینم این بار بمبها کجا افتاده و چه‌ها کرده؛همان لحظه،از همان راه دور حدس زدم باید اسکله باشد،اسکله نیروهای پیاده؛و منورها،با آن درخشندگی بی‌ رحمشان،حقیقت تلخی را نشانم دادند:آتشی که به جان قایق‌ها افتاده بود، در مدخل کارون و حتم... نخواستم تخیلم را بکار بیندازم و قایقها را پراز نیرو ببینم.حتی دلم می‌خواست حس بویائیم از کار می‌افتاد؛بوی خون و باروت را نمی‌شنیدم.یا یک بوی تند دیگر را؛از بودنش در تعجب ماندم و سر چرخاندم و دنبالش گشتم و دیدم آنجا نمی‌توان آن بو را شنید و گفتم:پس...

 گفتم:این بوی نعنا از کجاست؟

موج آب؛صدای آب و تمنای درونیم به تنهاییهای بلم و سواری روی آن و خلوت غار به اعترافم کشاند که این بو از همان نعنایی است که آن شب،کنار آن غار،پیشانی کنار خاکش گذاشته بودم؛یا آن نعنا و سر حمیدی‌نیا در کنارش.خیلی آنی یاد نادر افتادم و یاد بلم سواری و آن بو بیشتر شد و اینها همه فقط در یک لحظه،حتی کمتر از یک چشم به هم زدن،به تصورم آمد.من دنبال کریم می‌گشتم.حتی صدایش می‌زدم،بلند و بی‌پنهان کردن خیلی چیزها. و او هم حتی جواب می‌داد.

و من به خودم گفتم:نه.

گفتم:دهانت را ببند!

گفتم:حتی به زبان هم نباید بیاوری.

گفتم:حتی دیگر حق نداری برگردی به عقب نگاه کنی.

گفتم:جلو.

گفتم:فقط جلو.

گفتم:سریع!

گفتم:بی‌حرف!

گفتم:فقط بگو چشم!

انگار به نجفی گفته باشم.من به خودم،برای خودم،دست اطاعت به پیشانی زدم و حتی گفتم:نه زیاد آهسته و حتی بلند:چشم.

 و فین زدم رفتم جلو. فاصله‌مان 20 متر هم نمی‌شد.طناب را آوردم بالا و بی‌بی زهرا(س)را صدا کردم و محکمتر فین زدم تا بقیه بفهمند این دیگر لحظه‌های آخر شنای ما است.درست در همین لحظه بود که دوشکا شروع کرد به شلیک و پدافند هم؛هر دویشان دقیق روی سطح آب را نشانه رفته بودند.همهمه و فریاد بچه‌ها با خروش موج و صدای شلیکها درهم شده بود و مرا نگران بچه‌ها؛عملیات و آن قایقهای پر از نیرو و بوی نعنا می‌کرد.نمی‌توانستم به کسی کمک کنم.

خودم هم کمک می‌خواستم.پس هرکس تمام سعیش را می‌کرد که برود برسد به ساحل پر موانع آن روبرو؛ستون ما به شکل باز و دور از آن آرایش منظم قبلی خودش پیش می رفت.

 و اولین آرپی‌جی‌ ما،از سمت چپ،با دست نادر شلیک شد و باز آن بوی نعنا و حالا لبخند را حس می‌کردم. صدای شلیک با صدای فریاد همراه بود و کسی از پشت سرم ناله می‌کرد که: محسن؟ حاجی...تیر...تیر خوردم.

طناب سنگین شده بود و من برگشتم دیدم امیر طلایی است که تیر خورده.فین زدم آمدم کنارش و فقط توانستم بگویم:نگران نباش!

بگویم: چیزی نیست.

بگویم: صلوات بفرست فقط.

فقط شنیدم گفت:الله...

و دیگر هیچ؛تیر از کنار صورتمان رد می‌شد.داغیش را حتی حس می‌کردم.امیر را به حالت حمل مجروح انداختم روی دست چپم و چند قدم آخر را هم فین زدم و آمدم رسیدم به گِل؛همانطور خوابیده،دست دراز کردم و فینها را از پاهام آزاد کردم و دستهای امیر را گذاشتم توی یک خورشیدی(میلگردهای جوش داده شده به هم که شبیه قاصدک هستند)چشمم افتاد به محمد مختاران و رضا حقگویان که افتاده‌اند کنار همان خورشیدی،بی‌جان.آن بوی نعنا باز آمد؛من از امیر جدا شدم و امیر صدام کردبه اسم حتی، چیزی که انتظارش را نداشتم.نتوانستم بگویم چه می‌گوید.آتش نمی‌گذاشت.دست پرسش تکان دادم و دستی به سر و صورتش کشیدم تا لااقل با نگاهش بفهمم چه می‌گوید و او نگاهش چرخید طرف جنازه رضا و همانجا ماند و دستش شل شد و با سر افتاد روی خورشیدی و من به رضا و بیشتر به خودم گفتم:صلوات بفرست فقط!فرستادم.

به بچه‌ها خیره شدم که سعی می‌کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه‌هایی که روی دست آن موجهای وحشی می‌رفتند سمت خلیج فارس و تیر می‌خوردند و بازهم و بازهم نارنجکی آماده کردم و همانطور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار روبرو و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند.قدرت گرفتم و فریاد زدم:سریع بلند شوید بیایید تو کانال!

کجا و چطورش را نمی‌دانستم.فقط می‌دانستم باید بیایند.گذشتن از آن چند 100متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی،آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه‌وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردار رد می‌شدند و صدای عجیبی می‌دادند.سریع سیم‌خاردار‌ها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدامشان هنوز باز نشده‌اند و این فاجعه بود و چاره‌ای هم جز غلتیدن روی آنها نبود.

نایستادم.حتی به کسی دستور ندادم پیشقدم بقیه شود.خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدیها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصیم زیاد پاره نشود و آن آرپی‌جی زن عراقی بیاید لب سنگر؛در تیررس من که آمد.کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم  چند جای بدنم گر گرفت و سوخت؛سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم،توی گِل؛فقط توانستم صورتم را برگردانم و انفجار را بشنوم و آن گر گرفتگی باز بیاید،حالا از مچ پا تا کتف و من می‌گویم:بخشکی شانس!

آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می‌چرخیدند و من به خودم می‌گفتم:چیزی نیست و صلوات می‌فرستادم و بو می‌کشیدم،تا باز بوی نعنا بیاید.که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام می‌شود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه!!

گفتم:نمی‌گذارم.

تیر می‌آمد می‌خورد به گِلهای دور و برم و می‌پاشیدشان به صورت من و بچه‌ها،به آنها که لای سیم‌خاردار تیر می‌خوردند می‌گفتم :بیایید بیرون!بیایید این ور.

تیربار عراقی هنوز آتش می‌ریخت و من بی‌اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم:خاموشش کن!

شاید اغراق باشد و نشود باور کرد.اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه،زیر نور منور،چند تا از بچه‌ها را دیدم و باور کنید خندیدم،آنهم با آن همه زخم؛درد؛تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه‌ام می‌کرد.گفتم،حتم به خودم،این هم از خط اول.و حس کردم حالا درد کشیدن راحت‌تر است. »

به گزارش ایسنا،حمید حسام در سال 1340 در همدان متولد شد.وی فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد ادبیات فارسی دانشگاه تهران است.جوانی خود را در جبهه‌های نبرد سپری‌ کرد و همین مسئله باعث شد تا دفاع مقدس رویکرد اصلی حمید حسام در نوشتن و خلق آثارش باشد. سردار حسام در دوره‌ای معاون ادبیات و انتشارات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس بود و در زمینه نویسندگی نیز کارنامه قابل توجهی دارد.

حمید حسام


سردار«حمید حسام»نخستین نویسنده‌ای است که پس از گذشت سال‌ها از دوران دفاع‌مقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواصهای عملیات«کربلای 4»را دست‌مایه داستان خود در حوزه خاطره‌نگاری جنگ‌ تحمیلی قرار داده ‌است.این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.

کتاب«غواصها بوی نعناع می‌دهند»،روایت داستانی 72 غواص لشکر«انصارالحسین(ع)»استان همدان است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی«کربلای 4»حماسه آفریدند.این روایت براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 از سوی انتشارات«صریر»چاپ رسیده است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی